روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی
با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی
همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل
ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت
هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی
همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم
همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند
چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را
گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است
همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،
چقدر قلبت زیباست...
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر
میخوانمت تا دلم آرام بماند
نویسنده : ترنم در تاریخ شنبه 92/7/27
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری... باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
دوست و دوستدارت: خدا
نویسنده : ترنم در تاریخ جمعه 92/7/26
من این شب زنده داری را دوست دارم
من این پریشانی را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم
گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم
چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم
بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم
چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم
به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم
من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم
هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم
مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم
مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم
من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم
بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را نیز دوست دارم....
تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم....
هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم
من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم....
من این شب زنده داری را دوست دارم
اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم...
بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم....
نویسنده : ترنم در تاریخ پنج شنبه 92/7/25
زندگی دیکته ای نیست که آن را به ما گفته بودند و گفته باشند و خواهند گفت !!!
زندگی انشایی است که تنها باید خود بنگاریم ؛
باشد که موضوع انشای زندگیت "خدا" ،
مقدمه اش "عشق او" ،
و انتهایش "نگاه او" باشد ...
آمیــــــــــــــــــــــــــــــــن
نویسنده : ترنم در تاریخ چهارشنبه 92/7/24
حال خوبی ست
گلی را دیدن
و نچیدن از باغ
قامت گل، نشکستن، زیباست
و رها بودن آواز قناری در باغ
عطر گل را تنها
در تن زنده هر باغچه ای بوییدن
حال خوبی ست
نسوزاندن دل
رسم دلدادگی و دلداری
قدر این موهبت عشق بجا اوردن
عشق معشوق طلب کردن و عاشق ماندن
دو رکعت مهر بجا آوردن
ذکر بارانی دیدار و نگاهی تب دار
حال خوبی ست
خدا را دیدن
پشت راز گل سرخ
در پس بغض گره خورده ابر
سمت آرامش رودی جاری
خواندن نامه زیبای خدا
بر تن سوره ی سروی سر سبز
آیه پاک گیاه
از دل مصحف گویای خموش
حال خوبی ست
نگه کردن ابر
راه رفتن ، بی چتر
زیر باران امید
لمس هر واژه خیس
به تن عاشق باران بهار
چای نوشیدن، در لحظه زیبای حضور
حال خوبی ست
رها کردن این واژه مرگ
و سلامی به تولد دادن
بخشش هدیه لبخند به لب های خموش
و کمی تجربه ناب نگاه
دیدن خنده پر مهر نسیم
ناز یک غنچه سرخ
عطش رویش یک بوته یاس
حس آزادگی ماهی کوچک در تُنگ
خیسی گونه ی احساس پس از خاطره رفتن دوست
حال خوبی ست شنیدن با عشق
درک معنای سکوت
فهم مفهوم نرو
از لب بسته ، به شرمی زیبا
کشف این راز نهان گشته به بغضی آرام
هق هق گم شده در گوشه ایوان حیاط
و نشا کردن یک بوته لبخند به گلدان نگاه
سر سجاده او
تو و آن مهر خدا و غم این مردم پاک
حال خوبی ست
رها کردن آیین ستم
ترک هر لشکر ظلم
آب نابستن بر روح عطش
روح آزادگی و عبد خدایی بودن
رسم بیعتِ با نور
و کمی ، مشق محبت کردن
مهر ورزیدن در مکتب عشق
بذر امید به دل پاشیدن
تا بدانند خدا ، زآن همه ست
آشتی کردنِ با فطرت پاک
باورِ بودنِ در محضر نور
و به هر لحظه
به هر جا
هر حال
حال خوبی ست
خدا را دیدن
- کیوان شاهبداغی
نویسنده : ترنم در تاریخ دوشنبه 92/7/22
آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست
پس
به تدبیرش اعتماد کن
به حکمتش دل بسپار
و
به او توکل کن...
نویسنده : ترنم در تاریخ دوشنبه 92/7/22
آویختم نگاه منتظرم را به پشت در
دل تنگ یک نگاه
شاید که یک سلام
لبخند مهربان
آوای گرم تو
آن لحظه ای که بگویی مرا به مهر:
دیدی که آمدم
اینک بگو تو راز دل تنگ خویش را
آن صد هزار حرف نگفته ز روزگار
آری حدیث هجر
اصلا بگو که حرف حساب دلت چه بود ؟
گم می کنم دو دست دلم را دوباره من
در بحر آن همه غم های بیکران
من غوطه می خورم که بیابم بهانه ای
شاید دلیل بغض فرو خورده ای، غمی
اما خدای من
آخراگر که تو باشی، چه جای غم ؟
آن بغض ها کجاست ؟
آن یک سلام گرم
لبخند مهربان
برده است هر بهانه و غم را از میان
اما ...
آری گذشت جمعه دلگیر دیگری
اما نیامدی
صبر است، مشق من
آویختم نگاه منتظرم را به پشت در
دل تنگ یک نگاه
شاید که یک سلام
لبخند مهربان
آه ای دلیل بغض
ای راز هر چه حرف
معنای هر سکوت
اینک میان کوچه، چه خالیست جای تو
بغضی دوباره گلو را نشانه رفت
چشمی که اقتدا به بارش ابری نموده است
نویسنده : ترنم در تاریخ دوشنبه 92/7/22