جالب است:
سال 1393 با جمعه آغاز می شود و با جمعه پایان می پذیرد …
کاش سال 93 سال ظهور آقا امام زمان (عج) باشد…
اَللّهمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج…
نویسنده : ترنم در تاریخ چهارشنبه 92/12/28
جالب است:
سال 1393 با جمعه آغاز می شود و با جمعه پایان می پذیرد …
کاش سال 93 سال ظهور آقا امام زمان (عج) باشد…
اَللّهمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج…
پا به پای کودکی هایم بیا
کفشهایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه_خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
درکنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر،اسطوره ی دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصه های هرشب مادر بزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر
همکلاسی، باز دستم را بگیر
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است.
عرفان نظر آهاری
با خود پیمان ببندید
آنقدر قوی شوید که هیچ چیز و هیچ چیز و هیچ چیز آرامش ذهنیتان را به هم نریزد.
با خود پیمان ببندید
در هر گفتگویی کلامی از سلامتی شادی و ثروت را بر زبان جاری سازید.
باخود پیمان ببندید
همواره تواناییهای دوستانتان را به آنها یادآور شوید (حس خوب مفید بودن را برای دوستانتان بوجود آورید)
با خود پیمان ببندید
نیمه روشن هر چیزی را بنگرید، آنگاه تاریکی کنار رفته و روئیاهایتان تحقق مییابد.
با خود پیمان ببندید
به بهترین فکر کنید، برای بهترین کار کنید و فقط بهترین را بخواهید.
با خود پیمان ببندید
مشتاق موفقیت دیگران باشید، آنچنان که گویی آن موفقیت از آن شماست.
با خود پیمان ببندید
اشتباهات گذشته را فراموش کنید و به سوی دستیافتههای بزرگتر در آینده حرکت کنید.
با خود پیمان ببندید
به تمام موجودات زنده با لبخند نگاه کنید.
با خود پیمان ببندید
آنقدر برای رشد و تعالی خود زمان صرف کنید، تا دیگر زمانی برای انتقاد کردن از دیگران نداشته باشید.
با خود پیمان ببندید
برای ناراحتی صبور، برای ترس قوی و در برابر خشم متین باشید.
با خود پیمان ببندید
که بهترین باشید و به دنیا بگویید که بهترین هستید.
تا زمانی که اعمالت بهترین بودن تو را حفظ می کند تمام کائنات گویی که در دستان توست.
منبع:p30data.com
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بی لک،
گوشهی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
دردل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند..