دلم سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم،قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق پر دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوار هایش سیاه است
یکی گفت :
چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم
خدایا تو قلب مرا می خری؟؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی در نوشتم :
ببخشید دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس جز او
کسی را نداریم
نویسنده : ترنم در تاریخ جمعه 91/12/11
باز هم یک جمعه ی بدون تو ،
باز هم همان تلخکامی قدیم
و باز هم قلبی مالامال دلتنگی ...
در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود ...
اللهم عجل لولیک الفرج
نویسنده : ترنم در تاریخ جمعه 91/11/27
نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛ و تنها داراییاش تنهایی.
گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم. کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟
هیچکس پاسخ نداد.گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از بهشت،
رازهایی از خدا. با من گفتو گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم.
هیچکس با او گفتوگو نکرد.
و او میان این همه تن، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.
غاری در حوالی دل. میدانست آنجا همیشه کسی هست.
کسی که تنهایی میخرد و عشق میبخشد.
او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمیدانیم که چه مدت آنجا بود.
سیصد سال و نُه سال بر آن افزون؟ یا نه، کمی بیش و کمی کم.
او به غارش رفت و ما نمیدانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید؛
و نمیدانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما از غار که بیرون آمد بیدار بود، آنقدر بیدار که خوابآلودگی ما برملا شد.
چشمهایش دو خورشید بود، تابناک و روشن؛ که ظلمت ما را میدرید.
از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور.
اما نمیدانم سنگینیاش را از کجا آورده بود،
که گمان میکردیم زمین تاب وقارش را نمیآورد
و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شکست.
از غار که بیرون آمد، باشکوه بود. شگفت و دشوار و دوست داشتنی.
اما دیگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند،
انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم که به دنبالش میدویدیم برای جرعهای نور،
برای قطرهای حیرت...
و او بیآن که چیزی بگوید، میبخشید؛ بیآن که چیزی بخواهد.
او نامی نداشت، نامش تنها انسان بود و
تنها داراییاش، تنهایی.
عرفان نظر اهاری
نویسنده : ترنم در تاریخ پنج شنبه 91/11/19
نامهات که به دستم رسید،من خواب بودم؛ نامهات بیدارم کرد. نامهات ستارهای بود که نیمهشب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بودهای و نامه را خودت آوردهای. رد پای تو روشن است.
هر جا که نور هست، تو هستی، خودت گفتهای که نام تو نور است.
نامهات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بود و نشانت روزی و روز.
گفتی که مهمانی است و گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است.گفتی که سفره آسمان پهن است و منتظری تا کسی بیاید و از ظرف داغ خورشید لقمهای برگیرد.
گفتی همین است، آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت میبرد. و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست، اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفرهات را برچیده باشی، آن وقت شاید تا ابد گرسنه بمانیم...
آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است. مبادا که دیر شود، بیا برویم، من تشنهام، خورشید میخواهم.
عرفان نظر آهاری
نویسنده : ترنم در تاریخ چهارشنبه 91/11/11
کلاغ لکه ای بود بردامن آسمان و وصله ای ناجور برلباس هستی صدای ناهموار وناموزونش،خراشی بود بر صورت احساس.با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.کلاغ از کائنات گله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت، نازیبایی ها تنها سهم اوست.کلاغ غمگین بود وبا خودش گفت کاش خداوند این لکه زشت را ازهستی می زدود پس بالهایش را بست ودیگر آواز نخواند.
خدا گفت عزیز من صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.اما فرشته ها باصدای تو به وجد می آیند.سیاه کوچکم!بخوان فرشته ها منتظرندولی کلاغ هیچ نگفت...
خدا گفت توسیاهی چنان مرکب که سیاهی را ازآن می نویسند. وزیبایی ات را بنویس.اگر تونباشی.آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن وکلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت بخوان،برای من بخوان،این منم که دوستت دارم.سیاهی ات را وخواندنت راوکلاغ خواند.این بار عاشقانه ترین آوازش را.خدا گوش داد ولذت برد وجهان زیبا شد.
نویسنده : ترنم در تاریخ چهارشنبه 91/11/4
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت . ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت . و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت . دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک . و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت . و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است . و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .
عرفان نظر آهاری
نویسنده : ترنم در تاریخ دوشنبه 91/10/11