خداوند گفت :
- سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند . سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند .
اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند ، چنان که از سنگ آتش جهید .
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدا نام شان را برده است .
خداوند گفت :
- سوگند به انجیر و سوگند به زیتون .
و زیتون و انجیر شنیدند و چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن . و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد .
خداوند گفت :
- سوگند به آفتاب و روشنی اش . سوگند به ماه چون از پی آن برآید . سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد و سوگند به آسمان و سوگند به زمین .
آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش . و چنین شد که روز روشن شد و شب فروپوشید . و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن .
و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد ، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و هر چیز کوچک . و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک و مبارک .
پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدس کرد اسب و زیتون و ماه را ، آفتاب و انجیر و آسمان را ...
عرفان نظرآهاری
از کتاب " بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟ "
نویسنده : ترنم در تاریخ چهارشنبه 92/6/27
گفت :
- کسی دوست ام ندارد. می دانی چقدر سخت است این که کسی دوست ات نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن ... !
خدا هیچ نگفت .
گفت :
- به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند برای این که زشت ام . زشتی جرم من است .
خدا هیچ نگفت .
گفت:
- این دنیا فقط مال قشنگ ها ست . مال گل ها و پروانه ها ، مال قاصدک ها ، مال من نیست .
خدا گفت :
- چرا مال تو هم هست . دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن تو کاری دشوار است . دوست داشتن کاری است آموختنی و همه رنج آموختن را نمی برند . ببخش کسی را که تو را دوست ندارد . زیرا که هنوز مؤمن نیست . زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته او ابتدای راه است .
مؤمن دوست دارد . همه را دوست دارد . زیرا همه از من است . و من زیبایم .
من زیبایی ام ، چشم های مؤمن جز زیبا نمی بینند. زشتی در چشم ها ست . در این دایره هر چه که هست ، نیکو ست. آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود. شیطان مسئول فاصله ها ست . حالا قشنگ کوچک ام! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیبا ست .
عرفان نظرآهاری
از کتاب " بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟ "
نویسنده : ترنم در تاریخ یکشنبه 92/6/3
از خدا یک کمی وقت خواست
وای ، ای داد بیداد
دیدی آخر خدا مهلتش داد !
آمد و توی قلبت قدم زد
هر کجا پا گذاشت
تکه ای جهنم رقم زد
او قسم خورد و گفت
آبروی تو را می برد
توی بازار دنیا
مفت ، قلب تو را می خرد
آمد و دور قلب تو پیچید
بعد با قیچی تیز نامریی اش
بال های تو را چید
آمد و با خودش
کیسه ای سنگ داشت
توی یک چشم بر هم زدن
جای قلبت
قلوه سنگی گذاشت
قلوه سنگی به اسم غرور
بعد از آن ریخت پر های نور
و شدی کم کم از آسمان ، دور دور
برد شیطان دلت را کجا ، کو ؟
قلب تو آن کلید خدا ، کو ؟
ای عزیز خداوند !
پیش از آن که در آسمان را ببندند
پیش از آن که بمانی
تا ابد در زمینی به این دور و دیری
کاش برخیزی و با دلیری
قلب خود را از او پس بگیری .
عرفان نظرآهاری
از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "
نویسنده : ترنم در تاریخ یکشنبه 92/5/27
این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر این خاموش است ؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
دست هایت :
سینی نقره نور
اشک هایم :
استکان های بلور
کاش
استکان هایم را
توی سینی ی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی
خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریزv
عرفان نظرآهاری
از کتاب "چای با طعم خدا"
نویسنده : ترنم در تاریخ چهارشنبه 92/5/16
قطاری به مقصد خدا
قطاری که به مقصد خدا می رفت , لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد. و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست .
کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای
گذشتن؟ قرنها گذشت اما از بی شمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند.از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ا
ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد. قطار می گذشت و سبک می شد. زیرا سبکی قانون خداست. قطاری که
به مقصد خدا می رفت ,
به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت: اینجا بهشت است , مسافران بهشتی پیاده شوند , اما اینجا ایستگاه آخر نیست.
مسافرانی که پیاده شدند , بهشتی شدند. اما اندکی باز هم ماندند . قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آن گاه خدا رو
به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما , راز من همین بود. آن که مرا می خواهد , در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد. و
آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری.....
عرفان نظرآهاری
نویسنده : ترنم در تاریخ سه شنبه 92/5/15
بسمه تعالی

دوباره همه از تو می گویند و می شنوند؛
شیرینی نام تو و شهد یادت به کامها می نشیند؛
دوباره طاقها برای نصرت تو قد علم می کنند؛
کاغذهای رنگی به شادباش تو در باد می رقصند؛
دوباره همه ی دیوارهای شهر با سر انگشتان احساس چراغان می شود.
امّا... کاش گفتن و شنودن از تو سهم همه ی ثانیه ها باشد و یاد آوریت همه ی دقایق را پر کند و خدمت به تو انگیزه ی همه ی حرکتها شود! کاش سینه مان صندوق صدقه ای شود و قلبمان سکّه ای نذر سلامتت ! کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای توسل به آسمان نرود،
کاش انتظار تو زنگی باشد که از نافرمانیت بازمان دارد!
کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ نیمه ی شعبان باشد...
نویسنده : ترنم در تاریخ یکشنبه 92/4/2