مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت ....
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند .
و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : من تنها گوشی هستم که غصّه هایش را می شنود
و یگانه قلبی که درد هایش را در خود نگه می دارد .
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درختان دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند .... گنجشک هیچ نگفت ....
و خدا لب به سخن گشود و گفت : با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ....
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام !
طوفانت آن را از من گرفت !.... تنها دارایی ام همان لانه محقّر بود ،که آن هم .... !!!
و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست .... سکوتی در عرش طنین انداز شد
.... همه فرشتگان سر بر زیر انداختند .
خد ا گفت : ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی . به باد گفتم تا لانه ات
را واژگون کند .
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .
خدا گفت چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی ....!!!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ، ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت ....
های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .....
نویسنده : ترنم در تاریخ جمعه 91/9/24