تمام یارانش رفته بودند. تنها ، تشنه ، خسته ، در رزم جامه ای خیس از خون زخم های عمیقش ؛
به تماشا ایستاده بود ، جهانی را که در آتش می سوخت...
چشم هایش مطمئن تر از آن بودند که بتوان فهمید نگران است ، اما بود .
برای تمام کسانی که جا می ماندند نگران بود ، برای تمام دشمنانش ...
جهان پیش چشمانش می سوخت ، می خواست فریاد بزند : «آیا کسی هست که کمک بخواهد ؟ که نجاتش دهم از این جهنم ؟»
اما نگفت ...
خواست طوری بگوید که سنگین ترین دل ها بلرزند . تمام مهربانی و رمق خود را جمع کرد و رو به دشمنانش فریاد برآورد که: «کسی هست که بخواهد کمکم کند ؟»
اما حیف که هیچ کس نفهمید ، آخرین دعوت او ، آخرین فرصت بود تا با کمک کردن به او ،خود را نجات دهند .
افسوس که دشمنان در نیافتند مردان خدا، هر سخنشان بوی خدا می دهد و هر دعوتشان باز کردن پنجره ای است رو به خدا ...
این دعوت و فرصت تا ابد باقی است . کافی است دستمان را برای کمک به خوبان خدا دراز کنیم ...
نویسنده : ترنم در تاریخ یکشنبه 91/9/12