ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود . آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره ی آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود ؛ عاشق دریای بزرگ . ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت اما پیدایش نمی کرد .
هر روز و هر شب می رفت اما به دریا نمی رسید . کجا بود این دریای مرموز گمشده ی پنهان که هرچه بیشتر می گشت ، گم تر می شد و هرچه که می رفت ، دورتر .
ماهی مدام می گریست ؛ از دوری و از دلتنگی . و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد . همیشه با خود می گفت :
- این جا سرزمین اشک ها ست . اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند چون هیچ وقت دریا را ندیدند .
و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است .
ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد ، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد .
قصه که به این جا رسید ، آدمی گفت :
- ماهی در آب بود و نمی دانست . شاید آدمی هم با خدا ست و نمی داند و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم ، تنها یک اشتباه باشد .
آن وقت لبخند زد ، خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم بر پا شد .
عرفان نظرآهاری
از کتاب " بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟ "
نویسنده : ترنم در تاریخ شنبه 92/7/6