دلم سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت * ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم،قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد * یکی گفت: چرا این اتاق پر دود و آه است یکی گفت: چه دیوار هایش سیاه است یکی گفت : چرا نور اینجا کم است؟ و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است * و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم خدایا تو قلب مرا می خری؟؟ * و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی در نوشتم : ببخشید دیگر برای شما جا نداریم از این پس جز او کسی را نداریم
نویسنده : ترنم در تاریخ جمعه 91/12/11