باز هم یک جمعه ی بدون تو ،
باز هم همان تلخکامی قدیم
و باز هم قلبی مالامال دلتنگی ...
در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود ...
اللهم عجل لولیک الفرج
نویسنده : ترنم در تاریخ جمعه 91/11/27
باز هم یک جمعه ی بدون تو ،
باز هم همان تلخکامی قدیم
و باز هم قلبی مالامال دلتنگی ...
در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود ...
اللهم عجل لولیک الفرج
نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛ و تنها داراییاش تنهایی.
گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم. کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟
هیچکس پاسخ نداد.گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از بهشت،
رازهایی از خدا. با من گفتو گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم.
هیچکس با او گفتوگو نکرد.
و او میان این همه تن، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.
غاری در حوالی دل. میدانست آنجا همیشه کسی هست.
کسی که تنهایی میخرد و عشق میبخشد.
سیصد سال و نُه سال بر آن افزون؟ یا نه، کمی بیش و کمی کم.
او به غارش رفت و ما نمیدانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید؛
و نمیدانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما از غار که بیرون آمد بیدار بود، آنقدر بیدار که خوابآلودگی ما برملا شد.
چشمهایش دو خورشید بود، تابناک و روشن؛ که ظلمت ما را میدرید.
از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور.
اما نمیدانم سنگینیاش را از کجا آورده بود،
که گمان میکردیم زمین تاب وقارش را نمیآورد
و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شکست.
از غار که بیرون آمد، باشکوه بود. شگفت و دشوار و دوست داشتنی.
اما دیگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند،
انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم که به دنبالش میدویدیم برای جرعهای نور،
برای قطرهای حیرت...
و او بیآن که چیزی بگوید، میبخشید؛ بیآن که چیزی بخواهد.
او نامی نداشت، نامش تنها انسان بود و
تنها داراییاش، تنهایی.
عرفان نظر اهاری
نامهات که به دستم رسید،من خواب بودم؛ نامهات بیدارم کرد. نامهات ستارهای بود که نیمهشب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بودهای و نامه را خودت آوردهای. رد پای تو روشن است.
هر جا که نور هست، تو هستی، خودت گفتهای که نام تو نور است.
نامهات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بود و نشانت روزی و روز.
گفتی که مهمانی است و گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است.گفتی که سفره آسمان پهن است و منتظری تا کسی بیاید و از ظرف داغ خورشید لقمهای برگیرد.گفتی همین است، آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت میبرد. و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست، اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفرهات را برچیده باشی، آن وقت شاید تا ابد گرسنه بمانیم...
آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است. مبادا که دیر شود، بیا برویم، من تشنهام، خورشید میخواهم.